درباره شعر (۱)
شعرها برای ما چیزی فراترند. فراتر از خواندن و برگ زدن. ما با شعرها انس داریم. در تاقچه خاطراتمان جایش میدهیم و انگارکن همیشه جایی در ما دارند. قبلترها وقتی هنوز پشت نیمکتهای چوبی مینشستم. باورم نبود از بعضی شعرها خوشم بیاید و بیشتر از همه آنهایی که مربوط به سپاس، مناجات و نعت خداوند، پیامبر و بخشهای مقدماتی دیوانهای شعرا بودند. یعنی شعرهایی که موضوعی جز ستایش نداشتند. شاعر به رسم گذشتگان و قاعده آن را سروده بود. ولی حالا نمیدانم چه شده است. که زیباترین و رازآلودترین شعرها برایم همینها شدهاند.
همان دوران نیمکت نشینی هرقدر معلمهای ادبیات تلاش میکردند از این شعرها خوب بگویند در گوشم نمیرفت. به نظرم چیزی نداشتند. انگار چیزی که همه میگویند خوب است آن قدرها خوب نیست و حتما آن قدر بیبخار بوده که تو را هم به آن سو هدایت کردهاند. فکر میکردم یک سری آدم فقط خوب نشستهاند و این شعرها را گفتهاند. آدمهایی که چیزی از انسانیت، وسوسه و زندگی روزمره نمیدانند و بنا به استعداد وردی برای دیگران خواندهاند. تا همین اواخر هم چنین حسی داشتم. چنان که به شعر نو حس بهتری داشتم. چون آنها همان بودند میگفتند. حتی میعادشان در لجن بود.
همان قدیمها فکر میکردم شعر عاشقانهگفتن سخت است. البته منظورم از عاشقانهگویی شعری که "مایه" داشته باشند و حالا فکر میکنم شعر توحیدی گفتن کاری بس سختتر است و البته شعرٍ هر شاعر باخدایی منظورم نیست.
شعر توحیدی گفتن پیچیدگی بیشتری دارد. آنچنان که شاعر باید خیلی بزرگ شده باشد. نباید دل به عاشقانه نویسی داشته و باید محرم شده باشد. طوری که شعر را در گوش شعرخوان بخواند. زمزمه کند کلماتش را. مانند اشعار مولانا کلمات را به رقص وادارد. رقصی که در هر کسی فرق دارد و این سپاس و نعت خداوند با حرف دیگران توفیر داشته باشد. دارم پیچیدهاش میکنم. دارم از یک حس صحبت میکنم. ولی باید شعرخوان حس کند این شاعر رابطهاش با خدا فرق میکند. عاشقانهاش برای خدا یک جوری است. یک جوری که انگار دلش لرزیده است و حالا نشسته جلوی خدایش زار زار شعر میگوید. جوری که هیچ عاشقی برای معشوق نتواند بگوید. اصلا باید استمداد و التجا کند.
هرکاری کنم شاید این مفهوم را که در سرم راه میرود نتوانم منتقل کنم. همان بهتر که شاعران افراد ماهرتری هستند. آنچنان که گفتهاند:
یارشو، ای مونش غمخوارگان/ چاره کن، ای چارهی بیچارگان
قافله شد، واپسی ما ببین/ ای کس ما، بیکسی ما ببین
برکه پناهیم؟ تویی بینظیر/ درکه گریزیم؟ تویی دستگیر
جز درٍ تو قبله نخواهیم ساخت/ گر ننوازی تو، که خواهد نواخت؟
دست چنین پیش که دارد که ما؟/ زاری از این بیش که دارد که ما؟
در گذر از جرم، که خواهندهایم/ چارهی ما کن که پناهندهایم
حالا حال آن معلم ادبیاتهای شاکی را میفهمم که هر قدر تلاش کردند نتوانستند به ما بفهمانند که مثلا نظامی شاعر بزرگی است.
درباره قصهها (۲)
قصهها «چگالی» دارند؛ چگالی را مقدار جرم موجود در واحد حجم ماده میدانند. ولی چگالی قصهها شاید مقدار جرم رنج در واحد حجمٍ مثلا روح باشد. چگالیها ما را عوض میکند. ما را از آدمهای دیروز به آدمهای فردا تبدیل میکنند. آدمهایی که ظرفشان با دیروز فرق دارد. چگالی را شاید بتوان از مقدار رنجها سنجید. رنجی که بر شانههای ما سنگینی میکند و پشت ما را خمیده است و گریزی از آن نیز نیست و حتیتر آدمیت ما از همین خمیدگی است.
و اما قصهها را فقط نباید از درون کتابها جست. حتی گاهی این قصهها هستند که ما را میجورند. نقشههایی که برای ما کشیده شدهاند. شاید، باید دوباره به این فکر کنیم که –خدا- نویسنده بزرگی است. نویسندهای که به قولی ما را مجبور به اختیار میکند و حالا ما میتوانیم چگالی قصههای خدا را بپذیریم. یک آدم خوبی میگفت وقتی میخواهید ذکر بگویید. مثل یک لقمه نان و پنیر بگذارید در دهان دلتان و بعد قورتش دهید. با قصهها هم شاید بتوان همین طوری رفتار کرد و بعد هر قدر که چگالی زیادتر و زیادتری قورت دهیم چاقتر میشویم. چاقهایی کم حرف و آرام. انسانی فربه که بزرگی حجم و چگالی خودش را درک میکند.
و اما وقتی آدمی چگالی فربهای یافت آن وقت قصههایش خواندنی میشود. تفاوت قصهگوی خوب با قصهگوی عادی در همین است. که او توانسته درونش را پر کند و بعد به کسی که حالا پای حرف او نشسته تحویل دهد و همین جاست که میتوان چیزهای اصیل راٰ، قصههای اصیل را و آدمهای اصیل را یافت.
درباره هنر (۱)
خیلی دیر شناختمشان؛ وقتی زیرباران روی دستهای مردم میرفتند. همان وقت هم نشناختمشان. ولی قلاب ماهی گیری گیر کرده بود. عکسهایی که همان چند روز از ایشان دیدم به اندازه کافی شیفتهام کرد. به نظرم زیباترین روحانی آمدند که تا به حال دیدهام.
به قولی شیفته زیبایی صورت این مرد شدم. زیبایی که شاید برای کس دیگری خیلی معنی نداشته باشد. همان طور که عکسی از ایشان را نشان دوستی دادم وگفت زیبا نیست. یعنی با تعریفهایی که من از زیبایی ایشان کرده بودم تفاوت داشت. ولی به نظرم زیبایی ایشان فرق داشت- فرق- کمی که درباره ایشان خواندم و شنیدم؛ فهمیدم که زیبایی ایشان واقعا فرق دارد.
یکی از آثار استاد نجومی
چند روز پیش که از کنار فرهنگستان هنر میگذشتم اتفاقی وارد کتابفروشی فرهنگستان شدم. یک مجموعه آثار از مرحوم "آیت الله نجومی" پیدا کردم. مجموعهای از خط، تذهیب و الخ ایشان. آثار وسوسه انگیزی که هر کدامشان را آدم میخواهد بزند گٌل دیوار و هی نگاهش کند. نخریدم ولی خواهم خریدش.
همان اولها فکر میکردم که زیبایی آیتالله نجومی چرا فرق دارد. مثلا شاید دین داری و آیت اللهی بر صورتشان نشسته و نور داده و یا هنرمندی ایشان تاثیر خودش را بر وجود ایشان گذاشته است. به قول خودشان شبیه آخوندها نبودند از وجوهی.
فردای آن روز از آن کتاب با یکی از دوستان گفتم. از خاطرهای یاد کرد. که نویسندهای در وبلاگش آورده. خاطره نوجوانی دبیرستانی که بعد از خواندن مصاحبهای از ایشان در زمان جنگ از تهران، اتوبوس گرفته و رفته به دیدار ایشان در کرمانشاه. پیرمرد هم نوجوان را به کتابخانه برده و تحویلش گرفته. اتفاقا همان روز عراق تهدید کرده است که کرمانشاه را می زند و ایشان با این که بسیاری مردم رفتهاند در شهر مانده است و... انگار آیتالله همه را از دور عاشق خودش میکند. یا شاید کسانی را که به هنر علاقه دارند .ارج هنری آیتالله نجومی چنان بوده که عضو فرهنگستان هنر شدهاند و رهبری در زمان ریاست جمهوری از ایشان خواستند که برایشان خط بنویسد تا بزنند به دیوار اتاقشان.
هنرمندی ایشان در این زمانه خیلی بزرگ است. معمولا در وادی هنر، دستٍ دینداران خیلی خالی است. حداقل در صدساله اخیر این گونه جلوه داده شده است. که دین داری جدای از هنر وری است و با هم سازگار در نمیآیند و در این میانه کسی چون مرحوم آیتالله نجومی عامل فرق شدند.
پی نوشت: خاطره جمشید غلامی نهاد از آیتالله نجومی
پی نوشت: خاطره رهبری از آیتالله نجومی
پی نوشت: ده جمله اخلاقی از آیت الله نجومی
درباره قصهها (۱)
درباره قصهها با هم صحبت کرده بودیم. و به نظرم هنوز هم میتوان دربارهشان گفت. مثلا همان بحثی که بزرگترین داستاننویس کیست؟- خدا- و این گفته از روی احساس و یا رومانتیک بازی نیست. داستاننویس بزرگی که بار دراماتیک داستانهایش آنچنان قوی است که هرقدر به آنها فکر کنی باز هم تمام نمیشود. از ابتدای زندگی، این داستانها را به خورد ما دادهاند ولی هنوز جذابیت خودشان را دارند و در هر برههای از زندگی به ما نزدیک میشوند. از بٌعد عبرت آموزی به قصهها نگاه نمیکنم. از جهت همان داستان بودنشان فقط.
اصلا خدا تنها نویسندهای است که داستانهایش واقعی است. آدمها (قهرمانهای داستانها) را به داستانی هدایت میکند و داستانی که شروع میشود. دچار گره میشود و بعد از طی مسیری به پایان میرسد و نویسنده که خطوط اصلی را رسم کرده هیچ وقت وارد داستان نمیشود. به قهرمانها فقط نگاه میکند. گاهی لذت میبرد. کیف میکند و گاهی نگاهش را بر میدارد از این قهرمانی که گند زده است به داستان و نویسنده. فکر کردن به حس این نویسنده را خیلی دوست دارم.
خدا را باید به سان یک دانای کل گرفت. که خیلی چیزها را به قهرمان قصهها سپرده است. قهرمانها معمولا حواسشان به این قضیه نیست. همه ما معمولا درگیر قصههای خودمان هستیم. با توجه به عقل، روح و دلمان.
یک حالت عادی، یک آدم عادی و یک زندگی عادی. همه اینها بستر یک قصه عمیق و پر گره است. داستان نویسی صبور همهی آدمها را دچار داستانهایش میکند و خودش کنار مینشیند.